صلح حدیبیه و بی ادبی عمربن خطاب(در هر دو روایت شیعه و سنی)

دوباره ماه خدا و كتاب و نور شود
دوباره هر چی بدی دور دور دور شود
دعا برای ظهورتو (عج) بر لبم جاری ست
دعا بكن كه دلم لایق ظهور شود
التماس دعا
همراهان عزیز سلام
مطلب زیر برگرفته از کتاب آن گاه هدایت شدم نوشته ی دکتر محمد تیجانی است. ایشان از کودکی از علمای اهل تسنن بودند و پس از رفتن به حج به وهابیت گرایش پیدا کرده و پس از ملاقات با یک شیعه ی عراقی و مسافرتی به عراق به مذهب تشیع گرایش پیدا کرده و تصمیم به تحقیق و انتخاب درست کردند. که پس از آن به لطف خداوند شیعه شدند.
اگر هرکدام از دوستان تمایل به خواندن این کتاب بسیار مفید و زیبا برای هر شیعه را دارند می توانندEmailخود را براي اين حقير بفرستند تا بنده هم اين كتاب را برايشان فرستم. لصفا مطلب را تا آخر مطالعه كنيد چون خواندن نصفي از آن فايده اي ندارد.
خلاصه ي داستان:
رسول خدا(صلي الله علي و آله وسلم)در سال ششم از ماه هجرت،براي ادي عمره همراه با هزار و چهارصد نفر از اصحابشان خارج شدند.به آن ها دستور دادند كه شمشيرها را كنار خودشان بگذارندو خود و يارانشان در «ذوالحليفه» احرام بستند و بند به گردن گوسفندهاي قرباني انداختند تا قريش يقين كنند كه ايشان براي انجام عمره و زيارت آمده و قصد جنگ ندارند ولي قريش با تكبري كه داشت ترسيد كه اعراب بشنوند و باور كنند كه كه محمد(صلي الله عليه و آله و سلم) به زور وارد مكه شده و قدرت آن ها را شكسته است، لذا هيئتي را به رياست سهيل بن عمروبن عبدو عامري، به سوي او فرستادند و از او خواستند كه اين بار، از همان راهي كه آمده برگردد،مشروط بر اين كه سال ديگر، سه روز مكه را در اختيارش قرار دهند و ضمناً شرط هاي سخت تري را وضع كردند كه پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) پذيرفتند زيرا مصلحتي را كه خداوند با وحي به پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) رسانيد، چنين اقتضا مي كرد.ولي بعضي از اصحاب اين رفتار پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) را نپسنديدند و به شدت با پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) مخالفت كردند.
عمربن خطاب نزد حضرت آمد و عرض كرد:آيا تو واقعاً پيامبر خدا نيستي؟
فرمودند: بلي هستم.
عمر گفت: آيا ما بر حق و دشمن ما بر باطل نيست؟
فرموند:بلي.
عمر گفت:پس چرا دينمان را به ذلت واداريم؟
رسو خدا(صلي الله علي و آله وسلم) فرموند:
«من پيامبر خدايم و هرگز او را نافرماني نمي كنم و او يار و ناصر من است»
عمر گفت: آيا تو به ما وعده نمي دادي كه به خانه ي خدا مي آييم و طواف مي كنيم؟
حضرت فرمودند: آري، آيا من به تو خبر دادم كه سال ديگر مي آييم؟
عمر گفت:نه.
حضرت فرمودند: پس سال ديگر مي آيي و طواف مي كني.
سپس عمر نزد ابوبكر آمد و گفت:اي ابوبكر! مگر اين مرد حقيقتاً پيامبر نيست؟
گفت: چرا هست.
آن گاه عمر همان سوال هايي را كه از پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) كرده بود، از او كرد و ابوبكر به همان جواب ها پاسخ داد و به او گفت اي مرد! اين به تحقيق پيامبر خداست و خدا را عصيان نمي كند و خداوند تأييدش مي نمايد. پس تو از نافرمانيت دست بردار و او را اطاعت كن.
و هنگامي كه پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) از صلح فارغ شدند، به اصحابشان فرمودند: بلند شويد و قرباني كنيد و سر بتراشيد. ولي به خدا قسم يك نفر از آنان برنخاست تا اين كه سه بار حضرت تكرار كردند.وقتي هيچ كس دستورشان را اطاعت ننمود، به درون چادرشان رفتند و آن گاه بيرون آمدند بي آن كه سخني با يكي از آن ها بگويند، با دست خود شتر قرباني كردند، سپس سلمانيشان را صدا زدند تا سرشان را بتراشد وقتي اصحاب اين را ديدند، بلند شدند قرباني كردند، و هريك سر ديگري را تراشيد و نزديك بود برخي برخي ديگر را بكشند...۱
اين خلاصه اي از داستان صلح حديبيه بود و اين از رويدادهايي است كه شيعه و سني بر آن اتفاق دارند.تاريخ نويسان و لصحاب سير،مانند طبري ، ابن اثير،ابن سعد و ديگران از قبيل بخاري و مسلم نيز آن را ذكر كرده اند.
من در اين جا لحظه اي تأمل مي كنم، چون ممكن نيست چنين چيزي را بخوانم و متأثر نشوم و تعجب نكنم از رفتار اين اصحاب نسبت به پيامبرشان.
آيا هيچ عاقلي مي پذيرد اين سخن را كه اصحاب به راستي اوامر پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) را اطاعت مي كردند و آن را اجرا مي نمودند؟
اين داستان آن ها را تكذيب مي كند و نظرشان را تخطئه مي نمايد.
آيا هيچ عاقلي تصور مي كند كه اين رفتار در مقابل پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم)، كار آساني است،پذيرفته است، يا اصلاً معذور است؟
خداوند مي فرمايد:
«نه، به خدايت سوگند،اين ها ايمان نمي آورند تا تو را در اختلاف هاي خود حاكم قرار دهند، آن گاه در درون خودشان هيچ ملالي از آن چه تو حكم كرده اي نيابند و بي چون و چرا تسليم فرمانت گردند».۲
آيا عمربن خطاب در اين جا واقعاً امر پيامبر را گردن نهاد و در درون خود هيچ اشكالي و ايرادي از قضاوت پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) نيافت؟ يا اين كه موضع گيريش شك و ترديد در برابر امر پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) بود؛ خصوصاً آن جا كه گفت: آيا تو به راستي پيامبر خدا نيستي؟آيا تو نبودي كه به ما چنين مي گفتي...؟ و آيا پس از اين كه پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) با آن پاسخ هاي قانع كننده جوابش داد تسليم شد؟ نه، هرگز تسليم نشد و لذا نزد ابوبكر رفت و همان سوال ها را از ابوبكر كرد .
و آيا پس از آن كه ابوبكر جوابش دادو نصيحتش كرد كه اطاعت از پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) كند تسليم شد؟ نمي دانم. شايد با پاسخ ابوبكرتسليم شده باشد يا به جواب ابوبكر قانع شده باشد.وگرنه چرا درباره ي خودش مي گويد:
«پس بدان خاطر اعمالي را انجام دادم...»، و خدا و رسولش مي دانند چه اعمالي است كه عمر آن ها را انجام داده است و نمي دانم چرا بقيه ي حاضرين نيز پس از آن ماجرا، گوش به فرمان رسول الله (صلي الله علي و آله وسلم) ندادند كه از آن ها مي خواستند نحر كنند و سر بتراشند تا اين كه سه بار حضرت اين امر را تكرار كردند و باز هم تأثيري نبخشيد.
سبحان الله! من نمي توانم باور كنم آن چه را كه مي خوانم. و آيا بايد اصحاب به اين جا برسند كه چنين رفتاري را با پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) داشته باشند؟
و اگر اين داستان تنها از طريق شيعه روايت شده بود، آن را بي گمان تهمتي عليه اصحاب مي شمردم.ولي داستان به قدري مشهور است كه تمام محدثين اهل سنت نيز آن را نقل كرده اند و چون من خود را متعهد و ملزم دانسته ام به پذيرفتن آن چه هر دو گروه بر آن اتفاق كرده اند، پس چاره اي جز تسليم، و در عين حال، سردرگمي ندارم.
و چه مي توانم بگويم؟ و چگونه عذر اين اصحاب را بخواهم كه قريب ۲۰ سال –از تاريخ بعثت تا حديبيه- با پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) گذراندند و آن همه معجزات و انوار درخشان نبوت را با چشم خود ديدند؟ و قرآن هم شبانه روز به آن ها ياد مي داد كه چگونه با ادب در خدمت حضرت رسول (صلي الله علي و آله وسلم) باشند و چگونه با او صحبت بكنند، تا آن جا كه تهديدشان كرد يه حبط و بطلان اعمالشان، اگر صدا را بالاتر از صداي پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) كردند.
به نظرم مي رسد كه عمربن خطاب، شك و ترديد را دل حاضران ايجاد كرد تا آن ها گوش به فرمان پيامبر(صلي الله علي و آله وسلم) ندهند، به اضافه ي اقرار خودش كه اعمالي انجام دادهاست كه ميل ندارد آن ها را ذكر كندو و در اين باره سخني نيز دارد كه همواره آن را تكرار مي كرد :«آن قدر روزه گرفتم،صدقه دادم، نماز خواندم و بنده آزاد كردم و همه براي آن سخني بود كه به آن تكلم كردم...»تاآخر آن چه دراين حادثه از او نقل شده است.۳
و از اين به دست مي آيدكه خود عمر نيز رفتار بد خود را در آن روز درك مي كرده است. به راستي كه اين داستان عجيب و غريبي است ولي حقيقت هم دارد.
۱.اين داستان را اصحاب سير و تواريخ نقل كرده اند.بخاري نيز در صحيح خود، در كتاب شروط،باب شروط جهاد،جلد۲،صفحه ي ۱۲۲،آورده است. صحيح مسلم در باب صلح حديبيه، جلد ۲
۲.سوره ي نساء، آيه ي ۶۵
۳.سيره ي حلبيه،بابا صلح حديبيه، جلد ۲، صفحع ي ۷۰۶